1-یک رییس و یک مریوس بودند
که اول باهم خیلی رفیق بودند
2- تا این که بالاخره حوصله رییس سرآمد
راستش نمی دانم چرا؟
شاید چون مریوس میزش کوچکتر بود
3- و رییس رفت تو فکر که چطور
می تواند از دست او خلاص شود
4- و فکر کرد.
5- و فکر کرد
6-عقلش به جایی قد نداد
ولی با اراده مصمم فکر کرد
7-و دوباره فکر کرد
8-و همین فکر کردن سبب مرگ او شد
9-آخر رییس عادت به فکر کردن نداشت
بلکه، این مریوس بود که عادت داشت جای او فکر کند
10- لاجرم این بار او بود که فکر کرد که...د
No comments:
Post a Comment